به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، دو داستان با عناوین «در وسط کوچه» نوشته مسعود رحمانی و «فقط به خاطر دل مادر» نوشته مریم شجاعی پور و همچنین شعری با عنوان «در انتظار بوی باران» سروده طیبه شامانی(طناز) در پرونده «در مسیر بهار» ویژه انقلاب اسلامی منتشر شده که در ادامه قصه «فقط به خاطر دل مادر» نوشته مریم شجاعی پور را میخوانید:
_ الهی به حق امام محبوس زندانهای هارون الرشید ملعون... الهی به حق امام موسای کاظم!...
عاطفه آخرین کتابی را که بابا مجید برایش گرفته بود بغل کرده بود و به دعاهای مادرجان گوش می داد که از لای پنجره ی اتاقشان پر میکشید و میرسید تا انباری که با کمک بابا مجید نصفش شده بود کتابخانه.
_ رفع گرفتاری همه گرفتارها... آزادی همه بیگناه ها... آزادی پسر خانم سالاری سر کوچه... آزادی دختر محمدآقا نونوا...
بعد از نماز ظهر و عصری که خوانده بود، دومین بار بود که با دل بیقرارش برمیگشت سر سجاده و قرآنبهدست مینشست به دعا کردن.
_ رفع گرفتاری بچههای یتیم سیماخانم... م. آزادی آقاابراهیم برقکار...
از وقتی بابا دستگیر شده بود، هر سجده عزیزجان از قبلی طولانیتر می شد و دعاهایش بیشتر؛ امروز هم که از هر روز طولانیتر و بیشتر. آنقدر که امین و علی با خیال راحت از کنار دفترهای مشقشان بلند شده بودند و لب ایوان نشسته بودند و بند کتانیهایشان را میبستند تا با وجود همه خط و نشانهای دیشب مادر، امروز هم جیم شوند و خودشان را برسانند سر قرارشان با نوجوانهای محل. دیشب تا امین و علی بیایند، مادر هزار بار از در حیاط تا سر کوچه رفته و برگشته بود و دست روی دست کوبیده بود. عاطفه هم که گفته بود: «عزیزجون کار بدی نکردن که؛ رفتن تظاهرات. اصلاً اگه همه مادرها مثل شما بترسن و نذارن بچههاشون برن، چهجوری پیروز بشیم بابا مجید آزاد بشه؟» عزیزجان با چشمهای نمدارش کمی عاطفه را نگاه کرده و بعد با صدای لرزانش گفته بود: «راست میگی مادر. اما دست خودم نیست. نشنیدی این عمله ظلم بچه و بزرگ حالیشون نیست؟»
_ آزادی مجید... مجید من...
مادرجان سرش را گذاشت روی مهر و صدایش لابهلای بغضش گم شد و قطره ی اشک عاطفه سُر خورد زیر چانه اش. محمد و امین از پشت پنجره سرک کشیدند و همین که مطمئن شدند مادرجان سجده کرده، بی سروصدا از بیخ دیوار راه افتادند طرف در حیاط. از جلوی انباری که رد می شدند، عاطفه با روسری اش صورتش را خشک کرد و گفت: «منم میام.»
امین با صدایی که بهزور از بیخ گلویش بیرون میآمد گفت: «دخترها رو چی به این کارها!؟ تو بشین خالهبازیت رو بکن!»
عاطفه گفت: «من خیلی وقته خالهبازی نمی کنم امینخان. بعدشم اگه این کارها برای دخترها نیست، پس چرا دختر محمدآقا نونوا دستگیر شده؟»
بعد هم روسری اش را محکم کرد تا دنبال شان برود که علی دست امین را کشید و تا عاطفه از پله کوتاه انبار پایین بیاید، در با صدای بلند پشتسرشان بسته شد و عزیزجان که تازه سر از سجده برداشته بود گفت: «اللهاکبر! کجا رفتن باز این دوتا؟»
عاطفه میخواست بگوید: «رفتن تظاهرات منم می خوام برم.» اما صورت خیس و پر از درد مادرجان نگذاشت. از وقتی بابا مجید رفته بود، مادرجان کلی شکسته شده بود. عاطفه برگشت سرِ جایش و کتابش را برداشت. همین که شروع کرد به خواندن، درِ خانه نرگسخانم باز شد. خانه آنها دو اتاق تودرتوی بغل انباری بود که قبلاً اتاق کار بابا بود. کار بابا مجید صحافی کتابهای خطی و قدیمی بود. بابا مجید یک کتابخانه پر از کتاب هم داشت که بعضیهایشان را به دوستانش امانت میداد. بابا کنار کتابخانه سهتا میز هم برای امین و علی و عاطفه درست کرده بود تا همان جا درس و مشقهایشان را بخوانند و بنویسند. اما بعد از اینکه بابا مجید دستگیر شده بود، مادرجان مجبور شده بود آنجا را خالی کند و اجاره اش بدهد تا کمکخرج شان باشد. بیشتر کتابهای بابا مجید را هم مأمورها برده بودند و بقیهاش را هم گذاشته بودند توی زیرزمین. عاطفه هم میز و کتابهای خودش را جمع کرده بود آورده بود توی انباری.
شوهر نرگس خانم همین طور که لب ایوان پاشنه ی کفشش را وَرمی کشید گفت: «تو بیایی بچه رو چیکار کنیم؟ یه وقت افتادن دنبالت که با بچه نمیتونی فرار کنی.»
محسن، پسر نرگسخانم، پنج سالش بود. عاطفه صبر کرد تا شوهر نرگس خانم برود سمت زیرزمین. دیشب که برای دستبهآب بلند شده بود، از پنجره دیده بودش که کف حیاط روی پارچه ی سفیدی شعار مینوشت.
عاطفه رفت جلوی اتاق نرگسخانم و گفت: «امروز میخوام چند تا از دوستهام رو صدا کنم تا کتاب بخونیم، اجازه میدید محسن هم بیاد؟»
نرگسخانم گفت: «اذیت میشی، آخه شاید من دو سه ساعتی نباشم.»
عاطفه گفت: «کتاب خوندن ما خیلی طول می کشه. نقاشی هم داریم. محسن هم خیلی پسر خوبیه، اذیت نمی کنه اصلاً.»
نرگسخانم لبخند زد و دست محسن را توی دست عاطفه گذاشت و فوری چادرش را سر کرد و همین که شوهرش از زیرزمین بالا آمد پارچه سفیدِ تاشده را از دستش گرفت و گفت: «تا ما برگردیم عاطفه محسن رو نگه میداره.»
از در که بیرون میرفتند عاطفه گفت: «اگه همسایهها رو دیدید بهشون بگید کتابخونی داریم. هرچی بیشتر باشیم بیشتر خوش میگذره.»
عاطفه برای محسن داستان راستان می خواند. مادرجان هم توی ایوان نشسته بود و سینی نخودولوبیاها را گذاشته بود روی پایش و بدون اینکه پاک شان کند زل زده بود به در حیاط که صدای در بلند شد. عاطفه کتاب را پشت و رو گذاشت تا برود در را باز کند که مادرجان زودتر از ایوان پایین رفت و گفت: «این دوتا وروجَکَن لابد. خودم میرم بفرستم شون خرید.»
اما کمی بعد با زهره کوچولو برگشت و گفت: «خانم امانی معلمتون بود. دخترش رو آورده می گه شنیده تو برای بچهها کتابخونی گذاشتی. آره؟»
عاطفه خندید و گفت: «دارم تمرین معلمی می کنم.»
مادرجان با تعجب گفت: «عاطفه! یه کم برای معلمبازی بزرگ نشدی!؟»
عاطفه خندید و گفت: «من بزرگ شدم ولی اینها که بزرگ نشدن هنوز.»
بعد خم شد تا کفش زهره را دربیاورد که دوباره در زدند. این بار هماخانم آرایشگر محله پسر خودش و صاحبخانهشان را آورده بود. بچه ی آخر هم دختر کلاساولی زینتخانم همسایه روبهروییشان بود. حالا پنجتا بچه قدونیمقد توی کتابخانه عاطفه نشسته بودند. عاطفه از اول قصه دزد و مرغ فلفلی را برایشان خواند. بعد مدادرنگیهایش را گذاشت جلوی بچهها و گربهای را که خمیده خمیده به طرف دوتا یاکریم سر پلهها میرفت نشانشان داد و گفت: «گربههه رو ببینید. همین جور که نقاشیش رو میکشید میومیو کنید تا یاکریمها خبردار بشن. بعدش من قصه گربه بلا رو براتون میگم.»
اما هنوز صدای میومیوی بچهها به یاکریمها نرسیده بود که مادرجان با ملاقه بیرون آمد و گفت: «ببینم عاطفه، تو این بچهها رو جمع کردی مادرهاشون برن راهپیمایی. آره؟»
یاکریمها پریدند و بچهها هورا کشیدند. عاطفه لبخند زد. مادر گفت: «خبر هم داری که امین و علی هم رفتن تظاهرات. آره؟»
عاطفه سر تکان داد. مادر گفت: «یا ضامن آهو... به تو سپردم شون.»
بعد نگران دور خودش چرخید و کنار زنبیل قرمزی که از میخ ستون ایوان آویزان بود ایستاد. زیرلب چیزی گفت و صلوات فرستاد و بعد زنبیل را پایین آورد و رفت تو. چند لحظه بعد زنبیل را که سفره ی نان و چند تا سکه تویش بود آورد جلوی در انباری و گفت: «برو سبزی و نون و رشته بخر. می خوام آش بار بذارم.» و قبل از اینکه عاطفه بهانه ی بچهها را بیاورد نشست کنار محسن و گفت: «تا بیایی سر بچهها رو با قصه گرم می کنم. خیالت راحت.»
نانوایی شلوغ بود. برای همین عاطفه اول رفت مغازه ی سبزی فروشی، بعد راه افتاد طرف نانوایی. از دور صدای تظاهرات می آمد. «مرگ بر شاه»... «درود بر خمینی». باد صدا را می آورد و بلند می شد و کم می شد... تازه سر کوچه ی نانوایی رسیده بود که شنید: «ایست! ایست!»
سرش را بلند کرد و امین را چندمتریاش دید که چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود و میدوید، سربازی هم به دنبالش. صورت امین قرمز شده بود و صدای هنهن نفسش بلندتر از صدای قدمهایش توی کوچه میپیچید.
عاطفه زنبیل را تکان داد و با سرش به کوچه اشاره کرد. بعد هم توی کوچه پیچید. امین هم پیچید. عاطفه فوری بسته را از زیر پیراهن امین بیرون کشید و سفرهی نان را گذاشت جایش. بعد هم همینطور که میرفت توی صف بسته را گذاشت زیر سبزیها.
سرباز رسید به امین که به دیوار تکیه داده بود و نفس نفس می زد. گوشش را گرفت و پیراهنش را بالا کشید. دکمه پیراهن پرت شد روی زمین و سفرهی نان افتاد پایین.
سرباز سفره را بلند کرد و این طرف و آن طرفش را که پر از گلدوزی های مادرجان بود نگاه کرد و گفت: «گوساله! این بود زیر لباست!؟ پس برای چی می دویدی!؟»
امین همینطور که نفسنفس می زد گفت: «مادرم گفته زود نون بگیر بیا. بعدش می خوام برم فوتبال.»
سرباز زد پس گردن امین و گفت: «بزمجه! پس برای چی ایست دادم نایستادی؟»
امین دستش را گذاشت پشت گردنش و گفت: «من فکر کردم شما دنبال خرابکارها هستید آقا! از کجا می دونستم داشتنِ سفره ی نون هم جرمه!؟»
صدای خنده آدمهای توی صف نانوایی بلند شد. سرباز که سرخ شده بود عقبعقب از کوچه بیرون رفت.
امین سُر خورد پایین و کنار دیوار نشست. عاطفه از صف بیرون آمد و پول نان را کف دست امین گذاشت و گفت: «دخترها رو چه به این کارها! آره!؟ فقط بهخاطر دل مادرجون که شور میزنه کمکت کردم. حالا تا من به خالهبازیم برسم ده تا نون بگیر و زود بیا!»
غروب که شد، امین و علی کاسههای آشی را که مادرجان پخته بود، برای همسایهها می بردند و هر کاسهای که برمیگشت یک شاخه نبات، یک مشت نقل یا چند تا آبنبات تویش بود برای عاطفهخانم قصهگو. اما هدیه نرگسخانم ویژه بود؛ دوتا کتاب جدید برای کتابخانه عاطفه.
ارسال نظر